آرام تر از همیشه
دبیرستان تخت جمشید می رفتم توی بلوار الیزابت که بعدتر اسمش بلوار کشاورز شد و اسم مدرسه را هم عوض کردند و گذاشتند شهید آیت الله سعیدی
دبیرستان تخت جمشید می رفتم توی بلوار الیزابت که بعدتر اسمش بلوار کشاورز شد و اسم مدرسه را هم عوض کردند و گذاشتند شهید آیت الله سعیدی .
مدرسه را تعطیل کرده بودیم . برای من که سال اولی بودم همان جمله از یک کلاس چهارمی بس بود که نروم خانه و دنبال سال بالایی ها بروم توی خیابان و بعد هم جنازه ی همان سال چهارمی را برداریم و ببریم خانه ی معلم هندسه یمان آقای نوری .
شهید انقلاب مدرسه یمان مدام شعر حمید مصدق را می خواند . اصلا همین دو سه خط بود که مدرسه را تعطیل کرد : من اگر بنشینم ، تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟
این را می خواند و از دم کلاس ها می گذشت و بچه هایی هم که می آمدند پی اش و بی خیال کلاس می شدند جواب می دادند : من اگر برخیزم تو اگر برخیز همه بر می خیزند .
حالا روی صندلی هواپیما نشسته ام و با بقیه ی همکارها داریم می رویم ژنو سر منافع کشورمان مذاکره کنیم . یک هفته ای از انتخابات سوریه گذشته و انگار اوضاع بهتر شده. سالگرد آزادی فرانسه هم چند روز پیش بود و همه توی ساحل نرماندی جمع شده بودند و انگار کم آورده باشند ، رئیس جمهور روسیه را هم دعوت کرده بودند .
حالا جواب همه ی این ها را ما باید پس بدهیم .
سه ورزی از مذاکره گذشته بود و حرف های تکراری تحویل هم می دادیم و مدام از هم تضمین می خواستیم .
تضمین کارهایی که ربطی به ما نداشت و شاید به آن ها هم همین طور.
از ایران که راه افتادیم چهارده نفر بودیم و توی جلسات هشت نفرمان می نشستند و چانه می زدند .
ساعت شش عصر روز سوم تنفس اعلام شد و آمدیم که یک چیزی بخوریم . من و محمد و صادق آمدیم توی تراس همان ساختمان ایستادیم روبه روی منظره ی ژنو . حرف های آخر تیم مقابل را مرور می کردیم . ادامه ی کار دست خودمان نبود نمی توانستیم ول کنیم و برویم و قهر کنیم . باید یک طوری از این داستان خلاص می شدیم .
محمد پیش نهاد داد که برویم توی ژنو یک فیلم ببینیم . یک فیلم قدیمی که اصلا حال و هوایمان را عوض کند . ضادق موافق نبود . موافق نبود که نه می گفت ژنو مثل پاریس نیست که همیشه سینماهایش فیلم های قدیمی نمایش بدهند . می گفت سوئیسی ها خیلی فیلمی نیستند اصلا سلیقه ی فیلم دیدن و اکران ندارند . یاد گرفته اند هرچه توی آمریکا اکران می شود را با فاصله یا همزمان اکران کنند . من گفتم به جای این ها برویم خرید . سوغاتی بخریم . بکنیم از این بار سنگین که خسته نباشید که نمی شنویم تازه باید سیلی انتقاد هم بخوریم . قبول کردند .
نیم ساعت بعد رفتیم که بقیه ی جلسه را برگزار کنیم .
دوساعت تمام فک زدیم و خودمااتن هم نفهمیدیم که فایده داشت یا نداشت .
آمدیم بیرون به ماموران امنیتی گفتیم که یک تیم بدهند که ما را ببرند خرید .
همه ی پاساژ ها را گشت زدیم . هیچی نخریدیم . خواستیم که برگردیم .رفتیم توی یک فروشگاه که بستنی بخوریم تلویزیون روشن بود و خبر درگیری های عراق را می داد از بد روزگار توی عراق وضع خراب تر شده بود و یک سری از ان مزدورهای توی سوریه را ول کرده بودند توی عراق و حالا قرار است تاوان سوری ها را از مردم بیچاره ی عراق بگیرند . موصل سقوط کرده بود .
قید بستنی را هم زدیم . رسیدیم هتل و هر کدام رفتیم توی اتاق هایمان و من زنگ زدم تهران . اهل خانه خوب بودند و داشتند می رفتند خانه ی پدری . فردا نیمه ی شعبان بود و از قدیم همه جمع می شدند خانه ی پدری و جشن می گرفتند . برنامه ی مذاکره ی فردا صبح را مرور کردم و خوابیدم . آرام تر از همیشه .